شما اینجا هستید   |

در نوشته قبلی ام به الگوی هایم اشاره کردم و تعدادی از آن ها را نام بردم.

یکی از آن افراد پدربزرگم بود ،

پدر بزرگ من (محمدعلی ناظمی) در شهر سجزی واقع در استان اصفهان و در سال ۱۳۱۹ به دنیا آمده اند.

از ۱۴ سالگی کشاورزی کرده و روی زمین های ارباب و رعیتی زندگی را می گذرانده است.

در سال ۱۳۴۷ در کنار کشاورزی به استخدام راه آهن در میآید و به عنوان راه بان شروع به کار میکند.

پدر بزرگم هر روز یک مسیر ۹ کیلومتری از ایستگاه سیستان را به سمت ایستگاه ورتون روی ریل طی میکرده و وظیفه داشته که اگر نقص و یا خرابی در ریل و سوزن و تجهیزات میدیده آن را سریعا گزارش کند تا مبادا قطار از آن ناحیه آسیب دیده رد شود.

آن دوران که تجهیزات ارتباطی مثل امروزه نبوده اطلاع رسانی از طریق برگه بوده یعنی اگر در هر جایی از مسیر مشکلی میدیده در صورتی که خود نمیتوانسته آن را رفع کند میبایست تمام مسیر را تا رسیدن به ایستگاه بعدی طی کند تا خبر را در ایستگاه مخابره کنند.

مدت ها از زمان بازنشستگی پدر بزرگم گذشته اما او تا به امروز همچنان به کشاورزی میپردازد البته این بار روی زمین های خودش.

پدربزرگم در حد خواندن و نوشتن سواد دارد و تحصیلاتش در همین حد است اما در ادامه می گویم که چقدر می توان بدون داشتن تحصیلات با سواد بود.

چندین مورد هست که در مورد پدربزرگم دیده ام

رفتار هایی که برایم الگو بوده و جذاب و ارزشمند هستند:

 

۱– حدود ۱۵ سال پیش دکتری به پدر بزرگم گفت سیگار را ترک کن چون برای ریه هایت بد هست و به تو آسیب می رساند

پدر بزرگم مطب دکتر را ترک کرد و پس از آن دیگر هیچ وقت سیگار نکشید حتی یکبار انگار نه انگار که ۵۰ سال قبلش را بدون سیگار نگذرانده بود و انگار نه انگار که اعتیاری به نیکوتین وجود دارد.

انگار نه انگار که نمی شود بعد از تجربه یک چیز جدید (خصوصا اعتیاد آور) دیگر هیچ وقت راه آن لذت در مغز از بین نمی رود .

هزار انگار نه انگار علمی را برای من مثال نقض کرد.

همیشه در صحبت هایم میگویم که اعتیاد فلان است و اینطوری هست و مراحلش چیست و در نهایت میگویم البته به جز پدربزرگم !!!

۲- پشت سر کسی حرف زدن:

بدگویی و غیبت کردن در حضور پدر بزرگم یک کار سخت و نشد هست.

به عقیده خود من هم انسان های بزرگ پشت سر بقیه صحبت نمیکنند، نه لزوما به خاطر نکوهش این کار بلکه به خاطر این که زندگی ما کوتاه تر از آن است که بخشی از آن صرف دیگران شود.

این که من خودم را در حد فردی پایین یا بالا ببرم تا آن را نقد کنم.

۳- شهامت سخن گویی و ابراز خواسته نیاز و چه فرد خوشحال شود چه نشود.

چه دعوا شود چه نشود و در عین حال سازگاری بالا با افراد و حتی تکنولوژی روز.


پی نوشت :

امشب پنجم فروردین ماه ۱۴۰۳ برای عید دیدنی به خانه پدربزرگ و مادربزرگم رفته بودیم،سر سفره بودیم داشتم در نرمال ترین حالت ممکن شام میخوردم و در عین حال با ۹۹ درصد توان پردازنده مغزم فکر میکردم، فکر شدیدی در مورد یک رابطه از دست رفته.

ناگهان پدربزرگم گفت مهدی به چی فکر میکنی ؟ درس آنقدر ها هم مهم نیست سر سفره به غذا توجه و دقت کن بعدا سر فرصت به درسات فکر کن 🙂

واو

مگر می شود ؟

چطوری فهمید که غذا خوردنم متمرکز نیست چطوری فهمید که من به غذا فکر نمیکنم و ذهنم در فرسخ ها دور تر چیز دیگری را دنبال می کند!!!

 

تگ های مطلب : ، ،
دسته بندی : درس های زندگی , شخصی
به اشتراک بگذارید : | | |