شما اینجا هستید   |

مکالمه جالبی با یکی از دوستانم داشتم

یک جایی از مکالمه به من گفت : در مورد تو با همه حرف زدم غیر از تو

با خودم گفتم چرا با خودت حرف نزنم تویی تمام ماجرا تویی تمام حرف ها

 

چقدر حرفش به دلم نشست.


ما یک خانه ای داشتیم رو به روی یک مدرسه ابتدایی

دقیقا رو به روی مدرسه واقع شده بود،صبح ها حوالی ۷ تا ۸ در خانمان غلغله ای به پا بود از راننده سرویس ها و پدر و مادر ها

وقتی آن اشوب رساندن دانش آموزان تمام میشد میرسیدیم به خودشان در طول کلاس که سر و صدایی نبود تولید نکنند و مجدد ظهر میشد و همان داستان صبح تکرار میشد.اما جالب تر این که مدرسه صبحی ظهری بود و این چرخه حالا باید با دانش آموزان جنس دیگری تکرار میشد.

 

خلاصه که با هر منطقی زندگی در آن خانه سخت بود. اگر میخواستی ماشین بیرون بیاوری باید زودتر اقدام میکردی کوچه در برخی ساعت ها بسیار شلوغ بود و مهم ترین نکته این که سر و صدا تمامی نداشت.

پدر و مادرم چنیدن بار به این نتیجه رسیده بودند که خانه را باید عوض کرد و خب طبیعتا باید این خانه را فروخت.

اما پدرم همیشه میگفت به دلیل همین مشکلات کسی خانه را نمیخرد و با مشکلاتش تک به تک سازش کنید.

(ترس این که خانه را کمتر از قیمت بخرند پس تلاشی نکنیم هم دلیل اش بود.)

 

می دانید ترس رو به رو شدن با مشکل و حل آن ترس شکست خوردن در مسیر و ترس نشدن کاری برای پدرم همواره بزرگ تر از واقعیت بوده و هست.

و خب من نیز یک کودکی که همین گونه بزرگ شده است.

تمام روز های مشکل سپری شدند و ما با همه مشکلات کنار امدیم و عادت کردیم اما داشتم فکر میکردم نشان دادن خانه به یک املاکی و تلاش برای فروشش ارزشش را داشت.

از این دست مثال های پدرم و خودم تا بی نهایت میتوانم بزنم.

احتمالا شما هم به مواردی در زندگی بر خورده اید که موردی را بیخیال شدید و یا حرفی را نزدید و شاید هم مدتی بعد در حسرت آن کاری که نکردید فرو رفته اید.


برگردیم به جمله دوستم :

در مورد تو با همه حرف زدم غیر از تو

با خودم گفتم چرا با خودت حرف نزنم تویی تمام ماجرا تویی تمام حرف ها

از این مکالمه چندین هفته گذشت و من در همین سه هفته بسیار از این جمله استفاده کردم.

 

با خودم فکر کردم که چقدر پیش آمده است که در زندگی ام در مورد مشکل همه کاری کرده ام به جز رو به رو شدن با مشکل ؟

چقدر دیدن آدم های ارزشمندی را از دست داده ام برای خجالت برای ترس

چقدر حرف ها تو دلم ریختم که از سر هزار فکر و خیال و ترس آن ها را به دست صاحبان اصلیشان نرسانده ام.

 

اصلا چرا برای بیان فکر و نظر صادقانه ام باید بترسم ؟

ترس بزرگ ترین دشمن ارامش است و آرامش نهایت خواسته من.

 

تصمیم گرفتم تلاش کنم در سال جدید ترس اشتباه کردن ترس اشتباه گفتن را کنار بگذارم.

میدانید روزگاری کسی را دوست داشتم هنوز هم کمی دوستش دارم و هنگام جداییمان هزاران هزار ساعت حرف در خودم فرو ریختم و در موردش با هزار نفر حرف زدم الی خودش تا مبادا اشتباهی کنم و او را ازرده کنم.

الان که مدت ها گذشته فکر میکنم

هر انسانی باید اخرین حرف هایش را بزند تا بلکه به سبکی همان کودکی بشود که روزگاری بود.

کودکی که برای گفتن نظرش در لحظه فکر این که اینجا جایش نیست و هست را نمیکند.

 

پی نوشت : قطعا منظور من از این نوشته را خود خواننده باید برداشت کند وگرنه مشخص هست که هر حرفی را نباید و بهتر است هر جایی نزد.

تگ های مطلب : ، ،
دسته بندی : افکار
به اشتراک بگذارید : | | |